اتفاق عجیب برای زن و شوهر در جاده شمال
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام
رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد
همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس
و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..
مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم
یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران
که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا
اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم
خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم
هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به
کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد
کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش
رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.
بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد
صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟
پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای
اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید
با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود
و…
به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش
بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.
راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود
خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود
و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!